چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

در باب کسی که هیچکس او را نمی خواهد.

همه ی ما ٬در آن جهتی حرکت می کنیم که تو نمی خواهی.

همان کاری را می کنیم که تو دوست نداری.

حرف هایمان همان است که تو نمی خواهی بشنوی.

چیزهایی را اصلا نمی بینیم که تو می خواهی ببینیم.


۳۰ سال برای چه جان کندی ؟

کو؟کو آن چیزهایی که می خواستی ؟ این افیون توده را به خورد چه کسی می خواستی بدهی ؟

ما همدیگر را دوست داریم .این وسط٬ کلی عشق هست٬موجش را حس می کنی که شاد و شنگول و سبک ُمی آید و چرخ می زند٬بازی می کند ٬و مارا می پروراند و به جلو می راند آنقدر که تو به گرد پایمان هم نمی رسی؟

ما با هم دوستیم .

دست های همدیگر را می گیریم.به هم لبخند می زنیم.درست توی چشمان هم.

دلم می خواهد قهقهه بزنم...از خنده روده بر شده ام !

در چشمهایت نگاه می کنم کودک ریش دار کوچولوی حقیر.

کدام دشمن ؟

کدام توطئه ؟

برو کنار

بگذار این باد را حس کنم...

مزاحم ...مزاحم پیر ما...

کابوس همه ی این سال ها رو به پایان است.این نسل با چشمان باز متولد شده است.

تو از کوچکترین خنده ها به خودت می لرزی...از دوچرخه سواری گرفته تا آدامس!

از خنده دارم غش می کنم...و تو با همین خنده داری می روی.یک روز می روی...و ما حتی متوجه رفتنت نیز نخواهیم شد.

انگار که از اول نبوده ای.

اصلا نبوده ای.

اصلا نیستی.


بازاری برای هرشب

بازار روز می دانی کجا است ؟

نمی دانی ؟


از کجایش برایتان تعریف کنم ؟ از اینکه وقتی از آنجا برمی گردم٬از کت و کول می افتم ؟از اینکه نمی دانم مامانم چطوری نزدیک ۱۵ کیلو میوه و سبزی و اینها را هرروز تنهایی از آنجاحمل می کند به سمت خانه ؟از اینکه حنجره ی آدم گل می کند آنجا ؟ 


مهم ترین مشخصه ی بازار روز عربده و داد و بیداد است.تعداد کرهایی که به بازار روز می روند از بازارهای دیگر بیشتر نیست ولی همه خیلی عربده می کشند.شاید فروشنده هایش فکر می کنند حس شنوایی از حس بینایی مهم تر است. (ولی همانقدر که کر ها در این بازار کم هستند کورها حتی کم ترند ولی باز هم همه داد و بیداد می کنند در این بازار.)

نمی خواهید بپرسید که توی این بازار چه می فروشند ؟اصلا مهم نیست بپرسید یا نه چون خودم می خواستم بگویم.

همه جور کوفتی.

بیشتر میوه و سبزی و این جور چیزها.همه جور میوه ای.از موز و آناناس و آووکادو و آلوئه ورا گرفته تا میوه هایی که فقط در نوک قله ی اورست یافت می شود.ازگیل و زالزالک و  زنبیلیله و این جور چیزها.بعضی وقتها حتی میوه فروش آن حیوانی را که داشته از آن میوه تغذیه می کرده همانجور چسبیده به میوه می آورد برای فروش٬ به همین خاطر شما خیلی وقتها یک مار عصبانی می بینید که کاکل آناناسی از دهانش بیرون زده.

(مار های آن جاهایی که میوه فروش ها از آنجا آناناس های بازار را تامین می کنند آناناس می خورند.لازم نیست بگویی مار که آناناس نمی خورد .در دهات ما حتی گاهی وقتها آناناس مار را می خورد.گرفتی ؟)

در محدوده ی بازار روز که راه می روی پایت تا زانو در میوه گندیده فرو می رود.آشغالدانی ها هم لبالب از میوه هستند.چون میوه فروش ها نه خود می خورند نه کس می دهند (با فتحه ی کاف*)گنده می کنند(با فتحه گاف) به سگ می دهند.(این جا سگ ها هم میوه می خورند.گوشت گیر کی می آید؟)

 اینجا هر میوه فروش شیوه ی مخصوص به خودش را دارد برای تبلیغ کردن.یک عده توی مغازه هایشان عکس امام حسین و ابولفضل و از اینها می چسبانند.(فکر کنم هیچ شناختی نسبت به میوه فروش های معروف ندارند)

یک عده ای سبیل دارند و شمایل حضرت علی را می چسبانند.(آن هم طرفداران مخصوص به خودش را دارد)

یک عده میوه هایشان را مرتب می چینند.

یک عده هی میوه ها را برق می اندازند.

بعضی میوه ها را هی خیس آب می کنند(این کار چند معنی دارد :  الف: این میوه از اقیانوس ها گذشته تا به اینجا رسیده       ب:جایی که میوه ها از آنجا آمده اند جایی سرسبز و بارانی است

ج :این میوه ها کلا آب دارند.    د:این میوه ها از ترس اینکه شما نخریدشان به خودشان می شاشند.)

بعضی ها هم در مدح و ثنای میوه هایشان شعر می گویند:

- خرمای بمی خاطر جمعی.

-شلغم داغ ضد آب دماغ .

- بخور بلال شیره تا که بچه ات نمیره.


توی بازار روز به جز میوه ها٬ همه جور آدمی را می توانی ببینی.فروشنده هایی که خب٬سر و تیپشان به میوه فروش می خورد.میوه فروش است دیگر.

میوه فروش هایی که تیپشان به میوه فروش نمی خورد.

میوه فروش هایی که اصلا تیپشان به میوه فروش نمی خورد.

و البته میوه خر ها هم همینطوری هستند ها.مثلا میوه خر هایی که ماشین BMW شان تا سپر توی میوه گندیده فرورفته.


بازار روز فقط یک بازار نیست.بازار روز فقط برای میوه خریدن نیست.بازار روز گریه دارد.بازار روز پراز بچه های گریان است،پر از مامان های خسته.بازار روز پر از بابا هایی است که اسکناس سبز توی جیبشان نیست.پر از بابا بزرگ هایی که دستشان توی میوه گندیده ها فرو رفته.

بازار روز...فقط بازار نیست.بازار روز یک آینه ی بزرگ است.

بازار روز یک عالمه دهان است

و هزار چشم غمگین.

بازار روز حرف می زند.


تا حالا گوش کرده ای؟





بی ربط نوشت:عسل هنوز اینجا را می خواند ؟




همه ی داشته های من !

من عجیب غریبم.

می دانستید ؟

من وقتی متولد شدم ٬یک سری چیزها در من نبود اصلا.شرم و حیا مثلا.

تعریف می کنم برایتان.



امروز. ها ! همین امروز .

با مامانم دم در مغازه ای بودیم که چیزها خوشمزه ای می فروشد .از آن چیز ها که خیلی ها چون توی شهرهای بزرگ زندگی می کنند از آنها بی نصیب اند و اینا.خامه ی محلی .کره ی گرد و زرد و تپل.ماست واقعی.

کنار این مغازه یک مغازه ی دیگر هم بود.

تویش یک پسری بود.

و پسره چشم مرا در آورد.( یعنی خیلی مرا نگاه کرد.خیلی .خیلی زیاد.اینجور موقع ها همه اش به روح آقا محمدخان قاجار درود و دو صد بدرود می فرستم و فکر می کنم شاید کسی روزی هیزی اش را کرده بوده)

شما اگر بودید چه می کردید ؟

فکر کنم اخم می کردید و رویتان را بر می گرداندید.

شاید چشم و ابرو می آمدید برایش.

من چکار کردم ؟

با صدای ریز و تیزی گفتم :

ـ مامان ٬این پسره گه سگ مغازه بغلی چشم منو در آورد!

همه ی کسایی که دم در مغازه بودند برگشتند سمت پسره ی گه سگ مغازه بغلی .(البته خیلی ها هم برگشتند سمت من !!)




توی ایستگاه اتوبوس بودیم.من و شماره ۱ و شماره ۲.خوشگل و خوشتیپ کرده بودیم و اینا.اتوبوس وایساد و ما سوار نشدیم (خب چون می خواستیم برویم یک جای دیگری )

یک عالم پیرزن ٬چادرچاقچوری و با خدا٬مغزشان پر از ذکر و دعا ٬خیره به من و دوستان ٬دست بر دست کوفته برای دوری شیطان ٬

آقا خلاصه با چنان تاسف و تاثری و تنفری به ما خیره شده بودند انگار که علنا و آشکارا در آتش جهنم در حال سوز و گدازیم!

حالا ما از خنده در پیچ و تابیم و نیشمان یک لحظه بسته نشده .

بعد

شماره ۳

از پله های اتوبوس رفت بالا

و رو به همه ی مسافران اتوبوس داد کشید (می دانید چجور دادی کشید ؟از همان داد هایی که پسران کرمانشاهی وقتی به شهربازی می روند میکشند.)

 

ـ ها ؟چیه ؟چی می خواین ؟


اتوبوس بعدش حرکت کرد فورا.


(این پست راجع به من نبود.فقط می خواستم بدانید رفقایم هم مثل خودم هستند.)




می خواستم بروم خانه.دیرم بود.ساعت ۸ بود.بلیط ساعت ۸.۳۰ بود.

شماره ۱ زنگ زد که آقا پاشو بیا.یک آقای خارجی اینجاست که دنبال یک رستوران می گردد.

من هم که همیشه مشتاق کمک های بشر دوستانه بوده ام.


حالا ۱۰ دقیقا از دیدن آقای ایتالیایی می گذرد.

توی رستوران هستیم.شماره یک و شماره ۲ از خنده کبود شده اند.آقای ایتالیایی اسم همه مان را پرسیده٬به همه مان خندیده٬ دلش برای شماره ۲ غنجیده و ....و....(دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد)

بله.آقای ایتالیایی چشمش به شماره ۲ بود.وقتی رفتیم توی رستوران همه برگشتند و نگاهمان کردند.۳ تا دختر هرهر کرکر کنان با یک مرد مسن خوشتیپ.من متوجه شدم ۱و ۲ ی محترم دورترین جا را نسبت به آقاهه انتخاب کردند و من هم به عنوان مترجم نشستم ور دلش.

آقا این آقاهه...چیز بود یک ذره.

مشکوک بود.

توی چشم آدم فرو می رفت٬ و ...چی ؟

دستش روی پای من بود .

من به فارسی گفتم :

 ـ خیلی جاکشی ها !

شماره یک و ۲ ضعف کردند.

آقاهه پرسید :

ـ what ?

شماره 1: هیچی .میگه خیلی جاکشی.

(در تمام این مدت آقاهه به جاکشی خودش ادامه می داد)

_ د لامصب ها پاشین بریم من بلیط دارم !

_نه نه جون من !بش بگو مگه زن و بچه نداره !!

_  tell ur friend that she has wonderful ayes 

_ می گه خیلی چشمات خوشگله

_تو هم بش بگو خوشتپی ها

_ مگه کوری این داره منو ...

_ cant u stay tonight ?

_چی گفت ؟چی گفت ؟

_ u dont have boyfriend. do u ?

_نینا 5 دقیقه دیگه اینجا باشیم ...

_ برای شما هیچ مشکلی پیش نمی آد ولی برای من چرا !

_ جون من بش بگو چقدر جاکشه !



از اون روز به بعد کلا مترجمی رو ترک کردم و دیگه هم کنار هیچ ایتالیایی ننشستم.

(خودتان این داستان را به موضوع اصلی ربط بدهید )















مدرسه با اعمال شاقه

از حمام که می آیم بیرون٬یک جوری مور مورم می شود.هوا سرد است٬یک جور سرد پاییزی خالص.

تا از حمام بروم توی اتاق٬ منجمد می شوم.مثل روزهای اول مهر است.

مثل استرس برای زنگ ریاضیات٬

مثل خواب آلودگی زنگ اول است.

بوی باران نم نم و بخاری نفتی ٬بوی کاپشن خیس ۴۰ تا دختر ۸ ساله می آید.

چه روزگار نکبتی داشتم!چقدر بد٬چقدر بد بود!معلم ها بوکسور بودند٬ناظم کمیته ای بود٬مدیر تا بخواهی نفهم٬همه شان بوی لاس و پشگل می دادند .

 توی صف وایساده بودیم که مشق هایمان را نشان بدهیم.(کلاس اول بودم٬و معلممان با یک خط کش چوبی نیم متری که ۲ سانت هم قطر داشت و ۷ سانت پهنا در برابر ما از خودش دفاع می کرد ) نفر جلویی اسمش پریوش نظری بود.از آن خنگ های خدا بود.خرپول هم بودند.کاپشن تنش بود٬و به کلاه کاپشنش یک تکه ی بزرگ غذا آویزان بود ـ حدس زدم باید آبگوشت باشد . تقریبا از حال رفتم.

از همه شان متنفر بودم.

هیچ وقت یاد نگرفتم چطور خایه معلم ها را دستمال بکشم!ولی خب٬تقریبا همه بلد بودند توی کلاس.دوست صمیمی ام به خاطر نیم نمره ٬یک ساعت از پای معلم آویزان بود و کف کلاس غلت می زد.چنان عربده و زاری و ضجه ای راه انداخته بود که بیا و ببین.کفش معلم را در آورده بود و پا را قوزک در دهان خودش فرو کرده بود و ماچ ماچ ماچ٬

و همه ی این ها به خاطر نیم نمره.


کلاس سوم هم معلمی داشتیم که مثل پل بانیان بود٬با دومتر قد و ۱۰۰ کیلو وزن٬و با دستهای بزرگش که مثل بیل بودند٬به بچه ها سیلی می زد.برق از چشم و عقل از سر طرف می پراند...این جور موقع ها میرفتم زیر میز قایم می شدم و گوش هایم را می گرفتم. از بچه تنبل ها بدم نمی آمد. هیچ کس با آنها دوست نمی شد٬هیچ کس زنگ تفریح با آنها بیرون نمی رفت.

آن سال تمام نمراتم از اول تا آخر ۲۰ شد.


کلاس چهارم یه ذره زیادی هولناک بود.شما موافق نیستید که قبل از استخدام معلم ها ٬باید از آنها آزمون های روان شناسی و اینها بگیرند؟ من خیلی موافقم.تازه معلم ما خیلی خوب بود.معلم کلاس چهارم خواهرم کلاس را تبدیل به رینگ بوکس کرده بوده!


کلاس پنجم تا جایی که برایم ممکن بود قانون شکنی کردم.دختر مدیر را کتک زدم و او را تا حد مرگ ترساندم٬ناظم را هم کتک زدم٬هیچ وقت لباس فرم مدرسه نپوشیدم(همیشه شلوار جین داشتم)معلم را هم که یک هیستریکی بود تا توانستم چزاندم.این یکی یک دیوانه ی خطرناک بود که می گفت برای هر کتاب باید ۲ تا دفتر داشته باشید .سوال ها را در یک دفتر و جواب ها را در یک دفتر دیگر بنویسید.باید یک دفتر امتحانات هم داشته باشید که توی آن امتحان بدهید.

احمق نفهم. همیشه اشتباهاتش را سر کلاس علوم به رخش می کشیدم و جلوی بچه ها می ریدم بهش.


هرگز حاضر نیستم دوباره به آن دوران برگردم و با یک مشت چلمو و ابله سرو کله بزنم.هرگز.






کاملا تصادفی

خیلی مسخره است

که وقتی دارم آب می خورم

اسم تو

ته لیوان

درست جلوی چشمم

حک شده باشد.