چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

همه ی داشته های من !

من عجیب غریبم.

می دانستید ؟

من وقتی متولد شدم ٬یک سری چیزها در من نبود اصلا.شرم و حیا مثلا.

تعریف می کنم برایتان.



امروز. ها ! همین امروز .

با مامانم دم در مغازه ای بودیم که چیزها خوشمزه ای می فروشد .از آن چیز ها که خیلی ها چون توی شهرهای بزرگ زندگی می کنند از آنها بی نصیب اند و اینا.خامه ی محلی .کره ی گرد و زرد و تپل.ماست واقعی.

کنار این مغازه یک مغازه ی دیگر هم بود.

تویش یک پسری بود.

و پسره چشم مرا در آورد.( یعنی خیلی مرا نگاه کرد.خیلی .خیلی زیاد.اینجور موقع ها همه اش به روح آقا محمدخان قاجار درود و دو صد بدرود می فرستم و فکر می کنم شاید کسی روزی هیزی اش را کرده بوده)

شما اگر بودید چه می کردید ؟

فکر کنم اخم می کردید و رویتان را بر می گرداندید.

شاید چشم و ابرو می آمدید برایش.

من چکار کردم ؟

با صدای ریز و تیزی گفتم :

ـ مامان ٬این پسره گه سگ مغازه بغلی چشم منو در آورد!

همه ی کسایی که دم در مغازه بودند برگشتند سمت پسره ی گه سگ مغازه بغلی .(البته خیلی ها هم برگشتند سمت من !!)




توی ایستگاه اتوبوس بودیم.من و شماره ۱ و شماره ۲.خوشگل و خوشتیپ کرده بودیم و اینا.اتوبوس وایساد و ما سوار نشدیم (خب چون می خواستیم برویم یک جای دیگری )

یک عالم پیرزن ٬چادرچاقچوری و با خدا٬مغزشان پر از ذکر و دعا ٬خیره به من و دوستان ٬دست بر دست کوفته برای دوری شیطان ٬

آقا خلاصه با چنان تاسف و تاثری و تنفری به ما خیره شده بودند انگار که علنا و آشکارا در آتش جهنم در حال سوز و گدازیم!

حالا ما از خنده در پیچ و تابیم و نیشمان یک لحظه بسته نشده .

بعد

شماره ۳

از پله های اتوبوس رفت بالا

و رو به همه ی مسافران اتوبوس داد کشید (می دانید چجور دادی کشید ؟از همان داد هایی که پسران کرمانشاهی وقتی به شهربازی می روند میکشند.)

 

ـ ها ؟چیه ؟چی می خواین ؟


اتوبوس بعدش حرکت کرد فورا.


(این پست راجع به من نبود.فقط می خواستم بدانید رفقایم هم مثل خودم هستند.)




می خواستم بروم خانه.دیرم بود.ساعت ۸ بود.بلیط ساعت ۸.۳۰ بود.

شماره ۱ زنگ زد که آقا پاشو بیا.یک آقای خارجی اینجاست که دنبال یک رستوران می گردد.

من هم که همیشه مشتاق کمک های بشر دوستانه بوده ام.


حالا ۱۰ دقیقا از دیدن آقای ایتالیایی می گذرد.

توی رستوران هستیم.شماره یک و شماره ۲ از خنده کبود شده اند.آقای ایتالیایی اسم همه مان را پرسیده٬به همه مان خندیده٬ دلش برای شماره ۲ غنجیده و ....و....(دیگر چیزی به ذهنم نمی رسد)

بله.آقای ایتالیایی چشمش به شماره ۲ بود.وقتی رفتیم توی رستوران همه برگشتند و نگاهمان کردند.۳ تا دختر هرهر کرکر کنان با یک مرد مسن خوشتیپ.من متوجه شدم ۱و ۲ ی محترم دورترین جا را نسبت به آقاهه انتخاب کردند و من هم به عنوان مترجم نشستم ور دلش.

آقا این آقاهه...چیز بود یک ذره.

مشکوک بود.

توی چشم آدم فرو می رفت٬ و ...چی ؟

دستش روی پای من بود .

من به فارسی گفتم :

 ـ خیلی جاکشی ها !

شماره یک و ۲ ضعف کردند.

آقاهه پرسید :

ـ what ?

شماره 1: هیچی .میگه خیلی جاکشی.

(در تمام این مدت آقاهه به جاکشی خودش ادامه می داد)

_ د لامصب ها پاشین بریم من بلیط دارم !

_نه نه جون من !بش بگو مگه زن و بچه نداره !!

_  tell ur friend that she has wonderful ayes 

_ می گه خیلی چشمات خوشگله

_تو هم بش بگو خوشتپی ها

_ مگه کوری این داره منو ...

_ cant u stay tonight ?

_چی گفت ؟چی گفت ؟

_ u dont have boyfriend. do u ?

_نینا 5 دقیقه دیگه اینجا باشیم ...

_ برای شما هیچ مشکلی پیش نمی آد ولی برای من چرا !

_ جون من بش بگو چقدر جاکشه !



از اون روز به بعد کلا مترجمی رو ترک کردم و دیگه هم کنار هیچ ایتالیایی ننشستم.

(خودتان این داستان را به موضوع اصلی ربط بدهید )















نظرات 9 + ارسال نظر
مهرداد دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:52 ق.ظ http://boudan.blogsky.com/

رفتار های بی غل و غش و بر اومده از صافی بدون اینکه از اون نابی اولیش که خواست دل بوده دور شده باشه رو دوست دارم.
حتی اگه تو نگاه دیگران مسخره باشه.
خیلی دوست داشتم داد کشیدن دوستت رو می دیدم.
خوش باشی
بودن زیبایش تو اونطور بودنیه که خواست دله.
خوبه که آدم صاف حرفای دلشو بنویسه.

مرسی !!

matti دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:04 ق.ظ

man hanu to kafe un yaroo jakesham . ak . khoda ma unja nabudam ?
shomarashe ke nadari ?
dari ?

نه بابا ندارم !!

کوشالشاهی دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:47 ق.ظ

اره وبلاگ رو اشتباه رفته بودم کاش درست می اومدم

ها ها هااااا
خوش آمدی ! با ما باش !

افق عمودی دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:27 ق.ظ http://verticalh.wordpress.com/

اون قسمت ایتالیاییش خیلی خنده دار بود. خصوصن جاکش گفتن هاش

خودمان هم مردیم از خنده ! کم مانده بود جا بمانم از اتوبوسم !!

kiarash دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:55 ب.ظ http://kianevesht.persianblog.ir

خدایی 2دره باز تر از این ایتالیایی ها ندیدم البته اگه ایرونی ها رو فاکتور بگیریمممم :دی
مردانشون هم بسی همون که شما گفتی هستن :))))

آره بابا ...گیر داده بود می گفت شب بمونین !لا الله الا الله !

حسین دوشنبه 25 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:13 ب.ظ http://shobeir86.blogfa.com

فک کم ترکیدم از خنده
نه هنوز
وایسا
اها
ترکیدم دیگه
اصولا ایتالیایی جماعت آشغالن. دیگه از اون برلوسکنی که بهتر نیست. ولی جدا مواظب خودت باش. اگه بلایی سرت بیاد می رم ایتالیا و دختراشونو به مترجمی می گیرم و . . .. می گیرم دیگه
سلام . . .

آقا نمی دانی خیلی بد بود ! خطرناک بود !
البته ما که بلایی سرمان نمی آید چون ما 3 نفر بودیم و او یک نفر بود ولی اصلا حالش خراب بود مرتیکه !!

دشمن سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:55 ب.ظ http://enemy.blogsky.com

ممنون بابت تبریکت
عجب!!!!
در مورد دو کار اولتون باید بگم اگه همه کارای شما رو تکرار کنند شاید روی بعضیا کم بشه ولی با شناختیکه از ایرانی جماعت داریم به نظرم هیض بودنشون بزنه بالا
خب بدبخت ایتالیایی فکر کرده که اینجام فرنگه
می خواستی بگی تو مملکت اسلامی ما روسپی نداریم البته به غیر از اون ۲۰۰۰۰۰تای که هستن

کوشالشاهی سه‌شنبه 26 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:04 ب.ظ http://daGDO.BLOGFA.COM

با شما باشم؟ چه جوری؟ مگه ممکنه؟ من یه کوچولوی بازنده عقده ایم. براتون خطر دارم.

نه.خطری نداری.

آنالی اکبری پنج‌شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:57 ب.ظ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد