چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

امپراطوری درون

دو سالی هست که اینطوری شده ام...شاید هم بیشتر است...از همون موقع که با ژاپنی بودم.از زمان تولدم شاید.

حس وحشتناکی است.مخصوصا وقتی مجبور باشی کنترلش کنی.مغزت انگار  یخ می بندد.انگار همه ی اختیار بدنت رو می سپارد دست دندان ها و پنجه هایت.وقتی فکرش را می کنم مو به تنم سیخ می شود.چه موجود هولناکی می شوم...

ولی ...(حالا دارم یک لبخند دندان نما می زنم)چه لذت کیف آوری دارد.همه ی دنیا ناگهان ساکت می شود.آدرنالین خونت چنان بالا می رود که بدنت به رعشه می افتد.واقعا یادت می رود که هموساپینس هستی ٬روی دوتا پایت راه می روی...انسان راست قامت! ها...هاهاها!

فقط دندان می ماند.دندان و پنجه .


از یک سال پیش٬روز به روز قوی تر شد.در هوا موج می زد و من هم تنفسش می کردم.می چسبید !انگار که سالها منتظر تو بوده باشد.به من سلام می کرد و با دندان های تیز و سفید و ردیفش از درون ریه هایت٬قلبت ٬ذهنت ٬رگهایت به تو لبخند می زد.همانطور که من با به خاطر آوردنش لبخند می زنم.

آن موقع٫فقط برای دفاع بود.می ترسیدیم.مثل حیوان کوچک خشمگینی که نمی داند برای حمایت از لانه اش چکار کند...و فقط نفرتش او را به پیش می راند.

روز اول ٬هیچ تصوری نداشتم که چه می شود.راه افتادیم٬من و تنیسور٬و یک ساعت بعد جرات نداشتیم پشت سرمان را نگاه کنیم !چهره های آشنا کم نبودند...و شماره۲ با چه قدرتی پیش می رفت !بازو در بازوی شماره ی۱...حالا دستهایم می لرزید٬قلبم اما ایمان داشت.هنوز هم استوار مانده ایم...حتی تا الان.


جلو که رفتیم٬تحملمان نکردند.هیچ کداممان را.(دروغ باید آنقدر بزرگ باشد که همه باورش کنند.آن که باور نمی کرد٬باید می مرد.)


روز کوتاه بود.کوتاه کوتاه. و شب تا دلت بخواهد بلند بود.ما بودیم و گریه...نفرت٬سوزش حنجره هایمان فقط از گاز اشک آور نبود و بوی گند دروغ بود که تا قلبمان را سوزاند...

هرروز که می گذشت٬غیر قابل کنترل تر می شد.خون می دید.هرروز .و برایش عادی می شد کم کم.پیچ و تاب می خورد و می نالید و هرشب با من حرف می زد.

- آزادم کن !

ـ ترو خدا بس کن...انسان نباید در طول نبرد با هیولا ٬خودش هم به هیولا تبدیل شود.

ـ ترسو...اگر به ورطه ای خیره شوی٬آن ورطه هم به تو خیره خواهد شد.


حالا یک سال و دو ماه می گذرد.

خیره می شوم به آنها.دلم می خواهد رویشان بالا بیاورم.شلوار های گشاد سیاهشان و پیراهن های چرکشان.دهان های گشادشان که بوی گند می دهد. پیشانی های کوتاه و چشم های تنگشان که تا پای آنها ریش روییده...(نمی شود از ظاهرشان صرف نظر کرد.باطن انسان در ظاهرش نمود پیدا می کند.)هرچقدر بیشتر نگاهشان می کردم٬وحشی تر می شد و قلبم را از هر ترحمی نسبت به آنها خالی می کرد و قدرت تخیلم را به کار می گرفت تا نشان دهد با آنها چه می تواند بکند ...یک لگد وسط پاها٬ خم که می شدند٬ضربه ی دوم با آرنج روی نخاعشان و بعد با زانو توی صورتشان.و آنقدر ادامه می داد که توده گوشت خونینی باقی می ماند.

نفرت هم یک جوری خاصی از شهوت است.

یاد تنها چیزهایی که از ظاهر بازجویم دیدم می افتم...دستهای پرمو و انگشت های کوتاه٬پیراهن سیاه .روی تخت لمیده بود و گوش می داد که چکونه خودم را به خریت می زدم...

ـبه کی رای دادی ؟

ـچه سایت هایی رو می خوندی ؟

ـکی بهت گفت بری میدان انقلاب ؟

کی بهت خبر می ده ؟رئیست کیه ؟



خفه شو.جدا خفه شو....اوففففف...کدام رییس؟کدام رهبر؟ بدبخت متوهم !

درونم پیچ و تاب می خورد و دلم را می لرزاند...

ـ آزادم کن !آزادم کن !



آزادت می کنم.می دانی .یک روز آزادت می کنم...آنوقت ...تویی و ...طعم شیرین انتقام لای دندان هایت...و خون گرم و کثیفشان که لای دندان هایت می چکد ...

یک روز آزادت می کنم...به زودی.و آن روز دوستانم را به یاد خواهم داشت .







اشغال

وقتی ۱۲٬۱۳ ساله بودم٬سوال مورد علاقه ام این بود : 

می خواهید چکاره شوید ؟ 

فورا برای طرف سیصد نوع شغل ردیف می کردم که هیچ کدامش دکتر یا معلم نبود.شاید چون معلمی شغل انبیا بود و من می دانستم اعصابم از آن ۱۲۴ هزار ابله خیلی ضعیف تر است و به اندازه ی آن ها هم بیکار نیستم و مهمترین دلیل اینکه دکتر هم نمی خواستم بشوم این بود همه ی بچه های هم سن و سالم می خواستند دکتر بشوند و وقتی این همه دکتر دور و بر آدم است خیلی احمقانه است که تو هم بروی و دکتر بشوی. 

آن موقع خواننده شدن را دوست داشتم چون ناظم مان خیلی بدش می آمد دختر آواز بخواند.می خواستم خواننده بشوم تا ماتحتش آتش بگیرد. 

می خواستم زیست شناس ٬باستانشناس٬جانور شناس و پرنده شناس و کلا هر شناس دیگری بشوم.یک سره دنبال خزنده و پرنده و چرنده بودم و مارمولک و قورباغه و جوجه گنجشک از سرو کولم بالا می رفت.  

ولی در ۱۶ سالگی شغلی را از میان مشاغل این دنیا برگزیدم که مپرس...خودم هم هنوز توی کفش (با فتحه ی ک و ف و سکون ش) هستم. 

می خواستم تروریست بشوم . 

  

الان که بیشتر راجع به آن فکر می کنم می فهمم دقیقا نمی خواستم تروریست بشوم.سرباز مزدور شدن ...این چیزی بود که می خواستم. 

 

الان که ۲۱ سالم است٬هنوز هم نمی دانم می خواهم چکاره شوم.این رشته ای هم که دارم می خوانم خیلی مسخره است.فقط آدم را گیج می کند...ترم هفت هستم و از دو میلیارد شاخه ی این رشته که هر کدام از آن شاخه ها چند تا شاخه ی نازکتر دارند و هرکدام از آن شاخه های نازک تر چند تا برگ و هر برگ هم چند تا رگبرگ هنوز نمی دانم کدام را انتخاب کنم.

هنوز هم تنها چیزی که می دانم این است که نمی خواهم دکتر یا معلم بشوم. 

من آدم مصممی هستم.

یک بُعد این رابطه

یاد خودمان که می افتم٬خنده ام می گیرد.عجب پدیده هایی بودیم !یک سره در پاریس سیر می کردیم !هرهر کنان و زرزر چرند گویان می رفتیم و همینطور اسل.ام بود که به فاک می رفت!(به سایر ادیان الهی هم رحم نمی کردیم !)توی پارک٬پیاده رو ٬وسط خیابان٬توی دانشگاه حتی !زیر دماغ حراست ! 

همه ی دیوانه بازیهایمان را یادم است !در کمال اعتماد به نفس .واقعا وقتی با هم بودیم به کمال مطلق می رسیدیم !چه ضربه ی سنگینی بودیم بر پیکره سالها تلاش علما !

یک ماه فوق العاده ای بود و من تا سالها صبح های زودش را مثال می زنم!الان تقریبا یادم رفته با زمین و آسمان تنها بودن چجوری است٬این که یک نفر نگاهت کند٬نگاهت کند چه حسی دارد... یا  فرار کردن از دست نگهبان و حراست (فقط به خاطر اینکه اینکه داری بهترین کار دنیا را انجام می دهی به خونت تشنه اند!)

رابطه ی سه بعدی زیبا و شفافی بود ٬

و مثل یک تکه یخ ٬

کم کم در آفتاب اردیبهشت آب شد.