چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

چشم گرگ

بیدار شو٬ پیش از آنکه مجبور شوم با دندان هایم بیدارت کنم...

هیچ جا

تا حالا شده است احساس کنید هیچ جا ندارید بروید ؟

می دانید چجوری است ؟یک روز از خانه می آیید بیرون( به هر دلیلی) و تمام.

دیگر تمام شد آن همه !

مثل اینکه یک دفعه آن خانه پشت سرتان غیب شود. به جایش یک درخت سبز شود.مال کس دیگری بشود.یا تبدیل بشود مثلا به اداره ی برق .گاز.چه می دانم ...

روبه رویتان هر چه هست ،مال شما نیست و پشت سرتان دیگر مطلقا هیچ چیز نیست.

بر می گردید ، بر می گردید و در می زنید .کسی از چشمی در نگاه می کند و می گوید :

_ کیه ؟

و صدا نا آشناست.

دیگر جایی برای رفتن ندارید.


حالت دوم این است که آنجا تبدیل خانه ی افراد مهربانی شده باشد که حاضرند چند روزی تحملتان کنند .دعوتتان می کنند بیایید تو ، ولی وقتی شما به توالت می روید زیر لب می گویند :

_ اه...پس چرا نمی ره پی کارش ؟




ترسناک است.اما اتفاقی است که می افتد.شاید خیلی وقت است که این اتفاق افتاده. و شما حواستان نیست.

یک جای روشن

الان من تنها هستم.

ولی اینترنت دارم.اینترنت در خوابگاه چیز کمیابی است ولی من اینترنت دارم.

دوستهایم کنارم هستند.یعنی کنار اینترنت هستند و اینترنت کنار من است.

اینترنت چیز خوبی است.

دلتنگی خیلی بد است.دلتنگی یعنی چیزی من همیشه ی خدا احساسش می کنم چون یک عالمه دوست دارم و همیشه هم یکی از آنها نیست .و من دلم برای آن کسی که نیست تنگ است.

از عید ،از تعطیلات ،از تابستان هم برای همین بدم می آید.

از خیابان بدم می آید.

از ساعت هم بدم می آید .

اصلا نمی فهمم چرا یک نفر باید برود.آخر کجا می خواهد برود ؟

چرا همه همیشه نمی آیند ؟بیایید دیگر...


مطمئنم که خانه ام یه جای گرم و روشن خواهد بود.و زمستان و پاییزش دقیقا سر موقع شروع می شود .وقتی همه انجا هستیم،بازی می کنیم و مشروب می خوریم،می خندیم و چرت و پرت می گوییم ،صدای باران می آید.نیم ساعت بعد ،وقتی همه رفته اند ،دوباره صدای زنگ در می آید ،همه دوباره برگشته اند چون جاده بسته بوده .

چه شب خوبی.


کلا نمی دانم

چه می دانم.

چه می دانم که چرا دیگر ننوشتم.چه می دانم چرا دیگر آنقدر غمگین نشدم که بیایم با یک عالمه آدم درد و دل کنم.

چه می دانم .

ولی الان غمگینم.اینقدر که دیگر نمی توانم قورتش بدهم.آنقدر که درد و دل کردن با یک نفر برایم کافی نیست.یک عالمه گوش می خواهم.

دارم گند می زنم.این بزرگترین گندی است که دارم توی زندگی ام می زنم.  و بچه ها ٬دوستان ٬این گند زدن ٬خیلی حال می دهد .تا می توانید در زندگیتان گند بزنید که اگر گند نزنید نمی فهمید که گند نزدن٬ چقدر آرامش بخش است.

اگر گند نزنید نمی فهمید گند زدن ٬درست ترین کار جهان است .



نمی دانم چطوری می شود کسی که اینقدر دوستش داشتی در عرض چند ثانیه٬یک دفعه از عرش اعلا ٬یکم بالاتر از خدا سقوط کند و بیفتد کنار دستت و تو از صدای تالاپ بغل گوشت حتی برنگردی تا ببینی چطور با همه ی چیز های معمولی همیشه ثابت ٬یکی شده.

چه می دانم.اینجوری است دیگر.




نمی دانم چرا یاد خرداد 88 افتادم ...نشستم فکر کردم...فکر کردم...اینقدر که همه چیز یادم آمد.بو ها،استرس ها،دلشوره ها درد ها.همه اش یادم آمد دوباره.

عجیب بود،هیچ وقت این همه حس مشترک رو اینقدر قوی ،یکجا احساس نکرده بودم.همه را دوست داشتم .نگران همه بودم.دلم می خواست مواظب همه باشم.انگار مادر همه بودم ،برادر همه بودم ،خواهر همه بودم .انگار همه پدرم ،خواهرم،مادرم و برادرم بودند.

دلم می خواست یه کار فوق العاده بکنم.دلم می خواست همه را خوشحال کنم،به همه نشان بدهم چقدر عاشقشان ام .دلم می خواست یه نیروی فوق العاده داشتم ،دلم می خواست پرواز کنم. از هیچی نمی ترسیدم .از خود خدا هم نمی ترسیدم.همه من بودم .ولی چه دردی داشت.درد داشت ولی برای ما که این همه مدت تحمل کرده بودیم چیزی نبود.اینقدر درد داشت و تلخ بود که خود درد هم از یادمون رفت.

بار اول نبود،ولی هیچ وقت اینقدر نزدیک نبود.

نمی دانم چرا دوباره یادش افتادم.همیشه آن پشت است ،هر وقت اتفاق بدی می افتد،انگار می خواهد بگوید همیشه چیز بدتری هم هست.چیز بدتری که همه می دانند چیست ولی هیچ کس نمی تواند کاری بکند.هیچ وقت هیچ چیز عوض نمی شود .

 

***

 

درخت عزیز مرا قظع کردند.درخت سبز و بزرگ مرا.الان شاخه هایش توی حیاط افتاده.و من هیچ غلطی نتوانستم بکنم.دیگر هیچ گنجشکی اینجا نمی آید.از خودم بیزارم...

برای فصلی که می آید...

این روزها هوا به طرز بیمار گونه ای سرد است(راستش نمی خواستم بنویسم بیمار گونه ،یعنی این کلمه اصلا منظورم را نمی رساند.کرمو گونه....آزارگونه...اینها بهترند)

یک جوری است که وقتی صبح بیدار می شوی میبینی که پاییز به تابستان تجاوز کرده،آفتاب دیگر طلایی نیست .یک جورهایی زرد شده .اصلا همه چیز یک جور دیگر است و آن جور دیگر اینجوری است که مورمورت می شود و دیگر دوست نداری با آب سرد دوش بگیری.اینجوری است که موقع صبحانه لیوان چایت را بغل می کنی و اینجوری است که همه اش فکر می کنی مدرسه ات دیر شده.

پاییز خیلی بی رحمانه یادت می آورد که زمان گذشته است.و آن زمان گذشته هم هیچ وقت بر نمی گردد.

می دانید،هیچ شهری مثل اینجا پاییزی نیست.اینجا پاییز ترین پاییز دنیا را دارد.یک عالمه پپو دارد و باران ریز و ابر خاکستری و یک عالمه برگ زرد توی پیاده رو.گنجشک و یاکریم و کبوتر چاهی پف کرده دارد پشت پنجره.گربه های خپ کرده دارد کنار لوله های بخاری و قله کوه های مه گرفته و خیابان خیس...